شجاعتت را به پیشانی صخره ها بکوبند.
دستت را بردار و پشتوانه مردانی کن که شجاعت
را از ظهر دستان تو به ارث برده اند.
آه، عموی آبهای دنیا!
دهان خشکت را بر لبان اقیانوسها بگذار، تا سیرابشان کنی از
آنچه نتوانستی به سه ساله هایی چشم به راه، بنوشانی.
آبها زمانی طراوت گرفتند که تو یک مشت آب را از آستانه لبانت
پائین آورده، بر زمین ریختی. بعد از این، هرکه مشتی آب
بر میدارد، بوی دستان تو سیرابش میکند.
که میدانست اینچنین سر به صخره کوبیدن آبها، زمزمه
عاشقانه هایی است که یک روز تو در گوش موجها نجوا کردی.
دریاها نمیتوانند ببینند تو در مقابل نیلوفرانت، شرمنده قطره ها باشی
که در چشمهایشان عموعمو میکند. مید انم دستهایت توان نداشتند، وگرنه
خارها را دانه دانه از پای گلهایت در میآوردی.
چشمهایت هنوز آرزو دارند که فرش راهی شوند که
نازدانه هایت پابرهنه از آن میگذرند.
زانو نزن، بگذار تا جان در رگهایت جاری است، ایستاده باشی؛
قامتت، ستونی است امید حسین را؛ ستونی است استوار.
زانو نزن تا دشمنان، هلهله زانو زدنت را به گور ببرند.
آه، دوباره صدای توست که در بیابانهای نینوا پیچیده است
و هنوز بوی عشق میدهد.
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بی دست و سر آغاز کنم
سربلندی، از شانه های تو وام میگیرد.
لبخند نازنین! دستی که از شانه های تو افتاده، سالهاست در هیأت
قلمی به پا خاسته که افتادنش را هزاران یزید، به گور برده اند.
به راستی عَلَمت را بر کدامین قله به اهتزاز درآوردی که بعد از سالها،
هنوز تمام کوههای عالم به این بیرق همیشه سرخ، سوگند میخورند؟